جناب وی جناب وی
  • صفحه اصلی
  • آداب زیستن
    • آداب زیست ایرانی
    • آداب محیط کار
    • آداب معاشرت
    • آداب گفتگو
    • آداب رابطه
  • آداب رویش
    • رشد فردی
    • رشد جمعی
  • بینش سیاسی
    • سیاست خارجی
    • سیاست داخلی
  • مکتوبات
  • سایر محتوا
    • معضلات فکری
توییتر
اینستاگرام
تلگرام
جناب وی جناب وی
  • صفحه اصلی
  • آداب زیستن
    • آداب زیست ایرانی
    • آداب محیط کار
    • آداب معاشرت
    • آداب گفتگو
    • آداب رابطه
  • آداب رویش
    • رشد فردی
    • رشد جمعی
  • بینش سیاسی
    • سیاست خارجی
    • سیاست داخلی
  • مکتوبات
  • سایر محتوا
    • معضلات فکری
  • مکتوبات

خاله جان

  • 18 آبان 1401
  • 5 minute read

با مامان خانم رفتیم یک سر به خاله‌ام بزنیم. این خاله‌ام، فرزند مادربزرگ و پدربزرگم نیست. یک جورهایی خواهر خوانده مادرم می‌شود. یک دایی اینطوری هم دارم که آن هم نوزاد که بوده پدربزرگم به سرپرستی گرفته‌اش. گویا پدربزرگم زیاد از این کارها می‌کرده و حتی تعدادی‌شان هم فوت شده‌اند یا ندیدمشان. البته خب اینطور نیست که کسی تفاوت قائل شود. حتی من تا همین چندسال قبل نمیفهمیدم. از اختلاف سنی‌شان و گستردگی خانواده مادری‌ام همیشه متعجب بودم، اما نمیدانستم این‌ خانم‌ها خاله‌های واقعی‌ام نیستند یا آن دایی‌، دایی اصلی اصلی‌ام نیست. این خاله‌ام که می‌گویم رفتیم خدمتشان، اگر اشتباه نکنم 85 تا 90 سال سن دارد، سنی ازش گذشته. سواد ندارد و زیاد سفر نمی‌رود، اما از موبایل استفاده میکند و از بینندگان همیشگی تلویزیون است.

من در آشپزخانه داشتم میوه‌ها را میشستم و صحبت‌ آنها مثل همه بحث‌های این روزها کشیده شده بود به وضع بد کشور. خاله میگفت که گرانی‌ها خیلی زیاد شدند و مردم همه بدبخت بیچاره و ندار شده‌اند. مادر جواب داد «بله، وضع خیلی خراب‌ شده، آن از کرونا که آنطور به جان مردم افتاد، این از دیکتاتور، خدابخیر کند» یکهو خاله بلند و با تردید نسبت به اینکه می‌تواند واژه را درست اداکند یا نه، پرسید «دیکتاتور؟» نگاهش کردم، حس کردم این سخت‌گیری که در ادای واژه دیکتاتور داشته، بخاطر آن است که بگوید با همه کهن‌سالی‌ و بی‌سوادی‌اش، می‌تواند این واژه‌های روشنفکرانه را به کار گیرد. اما اینطور ادامه داد که «دیکتاتور دیگر چه مرضی است؟ مثل کروناست؟» بعد از آن مکث و فکرهایی که به سرم زد، این پرسش مرا به چنان خنده‌ای وا داشت که نگو. به بهانه خاراندن ریشم دستم را گرفته بودم جلوی صورتم که خنده‌ام را بپوشانم تا مبادا گستاخی باشد. در دلم ریسه میرفتم. این وسط خاله‌هم ول ‌کن نبود. هی سوال‌های مختلف درباره بیماری دیکتاتور میپرسید. «دیکتاتور چطور مردم را میگیرد؟ دوا و درمانی هم دارد یا نه؟» آخر نتوانستم تحمل کنم، بلند زدم زیر خنده، مامان چشم غره آمد، ولی خودش هم نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند. به بهانه برداشتن چیزی روی زمین نشستم تا از پشت اپن دیده نشوم. خاله باز با قیافه سوال برانگیز سوال می‌پرسید. خنده فشار آورد، یکهو ترکیدم.

خاله جان

بالاخره خودش فهمید یک جای کار میلنگد، زد زیر خنده، میگفت «شما را بخدا [بگویید چه شده؟]، نکند دستم انداخته‌اید؟، آخه من تاحالا ندیدم که تلویزیون درباره دیکتاتور چیزی بگوید، همه‌اش میگویند کرونا خوب شده، کرونا خوب شده. این دیکتاتور را اولین بار است که می‌شنومش، آن زمان‌ها هم از این خبرها نبود. از کجا بدانم چه جور مرضی است … » من هنوز میخندیدم. خاله خانم بنده خدا ندانسته داشت سیاسی ترین حرف‌هایی که میشد زد را میزد. اینکه اصرار داشت بداند «[بیماری] دیکتاتور چطور مردم را می‌کشد» به یک طعنه تلخ و رندانه می‌مانست که آدم انتظار داشت آن را در ادبیات کلاسیک جهان غرب بخواند و بس. این جنبه‌های مشابه هم کرونا و دیکتاتور شوکه کننده بود و کام آدم را تلخ می‌کرد. آن لحظه بخاطر مفهوم تلخی که ماجرا داشت، از اینکه خندیده‌ام احساس خیانت در وجودم بود، عذاب وجدان گرفته بودم. اما مگر میشد به آن دیالوگ‌های جالب و رفتار خاله نخندید؟

آخر مامان توضیح داد که بله، دیکتاتور هم مثل همان کروناست و مردم را میکشد. گفت اتفاقا این یکی پاپیچ جوانان شده، روز روشن توی خیابان یکدفعه می‌بینی جوانی خون از‌ش آمد. یا بدون اینکه کسی بداند چه شده، افتاد و مرد. مادرم با استفاده آگاهانه از همان رندانگی‌ای که ندانسته در کلام‌های خاله نهفته بود، کنایه آمیز صحبت میکرد و از نویسنده فرانسوی درونش کار می‌کشید. برای خاله توضیح داد که حدودا دو ماه است این بیماری به جان مردم افتاده و معلوم نیست تاکی ادامه داشته باشد. من صحبتش را کامل کردم و گفتم این دیکتاتور همیشه توی این مملکت بوده و سیصد چهارصد سال است که دست از سر مردم برنمیدارد. هربار هم که مردم واکسنی پادزهری چیزی برایش درست می‌کنند، میرود و یک مدل پیشرفته ترش می‌آید. خاله بنده خدا اینها را که می‌شنید تعجب میکرد که چرا پیش از این کسی به او چیزی نگفته. پرسید پس چرا تلویزیون چیزی ازش نمی‌گوید و از این جور سوال‌ها. میان صحبت بود که دیدم اوقات خودم هم تلخ شده و خاله هم با چشمان بهت زده‌ای نگاه می‌کرد. ادامه ندادم. بحث را پیچاندم. و خاله با خودش زمزمه میکرد «گرانی، کرونا، دیکتاتور. خدایا به مردم رحم کن، خدایا به مردم رحم کن» سر تکان دادم. گفتم خاله خدا از این بشر خوشش نمی‌آید. از کارهایش معلوم است که می‌خواهد زود تر از شرشان خلاص شود. هنوز نفهمیدی؟ صورتش را جمع کرد و نگاهم کرد، با هواکردن پشت انگشت‌های دست به سمتم، فهماند که حرف بیخود نزنم.

پریروز لیست مخاطبینم را باز کردم، از دم جویای حال همه‌شان شدم. اعصابم خرد بود، خشم همه وجودم را فرا گرفته بود. میخواستم مطمئن شوم که همه‌شان خوب باشند. برخی جواب دادند و برخی دیگر هنوز نه. این نگران ترم می‌کند. آن چندنفری‌هم جواب دادند خیلی خوب نبودند و بد تر شدم. در درگیری‌ها زخمی و داغان شده‌اند. عکس‌های چندتاشان را دیدم. ناراحت کننده بود. احساس میکردم برای تحمل این حجم از غصه باید حتما گریه کنم. بخاطر سر و صورت ورم کرده بهمن زمین را به آسمان دوختم. ناسلامتی برگشته بود ایران که بتواند در وطنش مثل آدمیزاد کار و زندگی کند. روی کتف مهشید جای چند ساچمه بود که خون را می‌شد درشان پیدا کرد. پیشانی پدرام از جای باتوم شکاف برداشته بود. هیچکدامشان را نمیشد دید. دلم نمی‌آمد زوم کنم و برروی جای زخم‌ها عمیق شوم. ولی چه میتوان کرد. به هرحال هزینه دارد. فقط خداراشکر که جانشان در خطر نیست.

مامان خانم برای دل پیچه‌ام یک فنجان عرق – عرق سگی و عرق‌های حیوانی نه، آن مدل‌های گیاهی‌اش مثل نعنا و اینها – نسخه کرد که بخورم. از توی کابینت‌ها یک شیشه پیدا کردم، ریختم و یک قلپ خوردم. خیلی بد مزه بود. نتوانستم بیشتر بخورم. لیبل رویش را که خواندم برای دوسال پیش بود. شاید همانجا الکل شده بود. به این فکر کردم که اگر اهل این چیزها بودم احتمالا به اشتباه فکر میکردم عرق سگی باشد. خلاصه این شیشه را کنار گذاشتم، شیشه دیگری برداشتم که عرق گیاه دیگری بود ولی آن هم فاسد. سومی را بداشتم، بوی تندی داشت، حوصله‌ام نکشید، شاکی شدم و هر سه تا را برداشتم و رفتم پای گلدان‌ها، همه‌شان را خالی کردم توی خاک گلدان‌ها و آمدم نشستم. حالا کل خانه بوی گل و گیاه و این چیزها گرفته، احساس میکنم باید کسی میبود که اینجا با تار می‌نواخت و با نوای سنتی می‌خواند. من هم ریلکس می‌کردم تا خوابم ببرد. حسی مثل دربارهای شاهی اصفهان یا شیراز در چند صد سال قبل. کاش اسپری‌ای باشد که بوی عرق بیدکاسنی و گلاب و اینها را بدهد. حتما در اینترنت دنبالش میگردم، خداکند پیدا شود.

0
Total
0
Shares
0
0
0
تگ‌ها
  • خاله
  • دیکتاتور
  • روزمره نویسی
  • یادداشت
Previous Article
  • مکتوبات

تفکر مستقل

  • 1 آبان 1401
خواندن
ممکن است بپسندید
خواندن
  • 5 min
  • مکتوبات

خاله جان

خواندن
  • 3 min
  • مکتوبات

تفکر مستقل

خواندن
  • 4 min
  • مکتوبات

سومین هفته شهریور

ملکه الیزابت دوم
خواندن
  • 3 min
  • بینش سیاسی
  • سیاست خارجی
  • مکتوبات

یک رسم کلاسیک

خواندن
  • 3 min
  • مکتوبات

گله گوسفندان

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

عضویت در خبرنامه

©️ مستر وی دات‌کام
  • درباره وی
  • ارتباط با وی
  • چهارچوب حفظ حریم خصوصی
  • چهارچوب فعالیت‌ها
برای مقاصد غیرتجاری، کپی بدون ذکر منبع هم مجاز است.

Input your search keywords and press Enter.