به مرور زمان در صندلی حفرهای ایجاد شده بود که باخبر شدن از آن فقط با نشستن در آنجا امکان پذیر میشد، ابرهای صندلی تحلیل رفته و به محض برخورد با نشیمنگاه عقب نشینی میکردند. پس از آرام گرفتن تن، برجستگی اسکلت فلزی صندلی اندام را لمس کرده و در ناحیههای ران، کمر، و لگن فشار خشکی ایجاد میکردند که با تکان های اتومبیل تا حدود زیادی ملموس تر میشد.
گودی صندلی احساس نشستن در کف خودرو را القا کرده و جلوی اتومبیل به سختی قابل دیدن بود. تمامی این عوامل، آدمی را وا میداشت تا به جای لم دادن و بیتوجهی؛ به شکل عمود و بینیاز به تکیهگاه بنشیند و سر خود را بالا نگهدارد تا اینگونه احساس تسلط بیشتری به موقعیت خود داشته باشد.
یا لااقل از برای من اینگونهست که گمان میکنم اگر چند لحظه پیش از حادثه محتمل، از آن آگاه شوم، میتوانم واکنش قابلقبول تری داشته باشم تا آسیب کمتری را متحمل شوم. مثلا میاندیشم که به این کمربندها اطمینانی نیست و چگونه قاپیدن سریع دستگیره میتواند به سکون بیشترم در خودرو کمک کند، یا اینکه چگونه پاهایم را محکمتر بفشارم تا از حرکت به جلویم به هنگام حادثه جلوگیری شود!
و چه سست عنصراند این برنامهریزی ها برای مصون ماندن از آسیب، درحالی که موقعیتهای مشابه و تجربهها، مدام از پیش چشمات میگذرند و با مضحک شمردن تمام محاسبات، تو را بسیار ناچیز تر از آنی میدانند که در یک سانحه میان دو خودرو بتوانی واکنش مفیدی از خود نشان بدهی.
از آنجایی که عمدتا رانندگی افراد کهنسال با مقداری ریپ زدگی خودرو، تعویض بد دنده و استفاده ناشیانه از ترمز و فرمان همراه است؛ پیرمرد راننده اما برخلاف فرتوتی و زمختیاش، درحالی که این ملایمت کمی دور از انتظار مینمود، با خودرو و فرمان به آرامی و طمانینگی، رفتار کرده و مبری از پیشفرض ها یا نگرانیهایم به کار خود ادامه میداد.
هر چند دقیقه زیر لب چیزی میگفت، میخواست یا میپرسید. اما بیتوجهیاش به حرفهایم باعث میشد احساس کنم هیچ علاقهای به شنیدن پاسخی از سوی من ندارد، تا که یک بار دیگر این کار را تکرار میکرد.
کلا به ندرت پیش میآمد که در هنگام صحبتکردن به حرفهایت گوش دهد و فقط جملات خودش را به پایان میرساند. این باعث میشد تا بعد از هر جمله با دلسوزی ناشی از سنگین بودن گوشهایش، یک بار دیگر گفتههایم را با صدای بلند تر تکرار کنم. او اما با تکان دادن سر و گاهی حرکت دست راست از روی فرمان به جهت کنار سر و شانهاش، به شکل بیتفاوت گونهای به من میفهماند که صحبتهایم را شنیده و نیازی به تکرار آنها نیست! و این بار دیگر باعث میشد بیشتر احساس کنم مورد بیاحترامی واقع شدهام.
گمان میکردم هیچکس به اندازه او در زندگی برای پاسخ به چیزی سر تکان نداده. حتی خودم. این رفتار باعث میشد خود را بیشتر جمع کرده و احساس کنم نکند چیزی در من اشتباه است؟ گاه صحبتهایم را از ذهن میگذراندم و با خود میاندیشیدم که پاسخ به سوالاتی از قبیل مقصد و نحوه پرداخت و تاریخ؛ چه محتوای رنجانندهای میتوانند داشته باشند؟ و بعد برای فرزندان احتمالیاش آرزوی صبر و آرامش فراوان میکردم.
در سی کیلومتری مقصد دیوار نوشتهای برروی ساختمانی نیمهکاره میگفت که نمازِ بدون زکات بیثمر است، پس جا خورده و این را از ذهن گذراندم که حالا با این وجود چه بر سر آن چند رکعت نماز هایی که در سیزده سالگی خواندهام میآید؟
کمی بعد تر، بنری در حال نصب بود که با دو هفته شتاب سال نو را تبریک گفته و از مسافرین جاده و گوسفندانی که در دشت مجاور مشغول چرا بودند میخواست که مبلمانشان را از آنجا تهیه کنند.
و در نزدیکی مقصد، دانشگاه آزاد نیز در تابلویی اعلام مینمود که بدون کنکور پذیرای دانشجویان و دانشآموزانیست که برای تحصیل در مقاطع بالاتر به آنجا مراجعه کنند. این تابلو شامل چند ستون از رشتههای موجود برای تحصیل بوده و در انتها نیز مدعی بود؛ سالیان سال است که نخبگان را تحویل جامعهی باسواد و حرفهای ایران داده است. با ابراز بیزاریای که در نگاهم شناور شد نتوانستم کسی را به یاد بیاورم که با رفتن به دانشگاه با سواد و تحفه شده باشد. و معدود افراد انگشتشماری هم که از ذهنم گذشتند همگی پیش از دانشگاه رفتنشان اینگونه بودند.