مجموعه نوشتههایی که هیچ هدفی را دنبال نکرده و درباره چیزی نیستند. تنها تمریناتیاند برای نوشتن، با الهام از آنچه که خواندهام.
یادداشتهایی فاقد مضمون
پیش از این بارها گفته بود که میتواند “وامی چیزی برای من دست و پا کند” و من که اغلب دوست ندارم خودم را درگیر موضوعات مالی کنم، همیشه از این پیشنهاد اجتناب کرده بودم. تا که اخیرا به او گفتم واقعا میتواند؟ اگر اینها همه تعارف است میتواند بگوید، از او چیزی به دل نمیگیرم. اینطور ادامه داد که نه، معلوم است که نه!
درنهایت به او سر زدم، بخاطر بارش باران ادارهشان خلوت و خالی بود. جلوی در ورودی چند تکه پادری و موکت گذاشته بودند تا خاک و گلولای کفشها را به خود بگیرد. با دیدن این منظره، پس از آن پیچیدن صدای کوبیده شدن کفشها بر زمین دیگر سوال برانگیز نبود، که قطعا میشد دریافت تلاش مراجعه کنندگاناست برای هرچه بیشتر تمیز نگهداشتن کاشیهای سفید رنگ و منظم کف اداره.
به محض دیدن، همان گرما و صمیمیت آخرین دیدار مجددا از نو شکفت. برای احساس راحتی من و نفی رسمی بودن دیدارمان کتاش درآورد، دو طرف آن را از محل شانه به همرساند و تا زد، و در گوشه میز چوبی قهوهای دارای برچسب اموال دولت، که با بدسلیقگی تمام مانند همه ادارات سطحش با ابلاغیه و اطلاعیه و یک شیشه شفاف سرتاسری، پوشانده شده بود، قرار داد. با لبخند حاصل از خوشنودیمان از دیدار یکدیگر در نزدیک ترین مبل به من نشست و تا رسیدن چایی از شکلات های یکدست کاکائویی روی میز به من تعارف کرد.
مثل همه دیگر کسانی که تحرکشان کم است شکمش جلو آمده، کمربند شلوارش در زیر ناف کج شده و برای لیز نخوردن تقلا مینمود. برای شروع و خالی نبودن عریضه و همچنین جاوید نگه داشتن فرهنگ ایرانیمان، گفتم “مدیریت بهت خوب ساختهها ارباب”. با لبخند و شیطنت تمام جواب داد “نمیدونی خوردن حقت چه کیفی میده رعیت”. در این لحظه، حین خندههای ممتدمان، برای ضربه زدن، هرطور که بود دستم را به شانهاش رساندم.
گفتم که وام مسکن و اشتغالزایی نمیخواهم، دنبال وامی هستم که بتوانم همهاش را برای هدفی که به هیچکس ربطی نداشته باشد خرج کنم و بعد با بهره کم پس بدهم. با گفتن اینکه “اشتهای کمی هم ندارم” جملهاش را شروع کرد و ادامه داد ” باید اقدامی، عملی، کار خوبی در رزومهام داشته باشم”
_ هیچی!
یادمه چند وقتی توی سپاه رفت و آمد داشتی، اونا یه نامه بهت نمیدن؟
_ نه، اونجا کاری نمیکردم، گاهی وقتها که دوستم افسر ارشد بود میرفتم برای پاسور بازی.
این دوستت الان نیست؟
_ نه بابا، بنده خدا غریب بود اینجا، بعدشم رفت.
دست بردار، یعنی تو هیچ غلطی نکردی؟ گروه جهادی، اردو بسیج، هیچی؟
_ نه، هیچی.
بابات چند سالشه؟ بازنشست شده؟
_ 55سالشه، نه.
ایبابا اینطوری که نمیشه، اگه بتونی یه نامه از نهادی جایی جور کنی خیلی خوب میشه.
گفتم “نه، جایی کسی رو نمیشناسم.”
جواب داد: ” تو خیلی خجالتی هستی، حالا اگر موقعیتش جور شد و من کسی رو دیدم سفارشت رو میکنم تا کارت راه بیفته.”
تشکر کردم و سفارش کردم یادش باشد که فوریتی ندارد.
سپس به این پرداختیم که اوضاع مملکت چقدر خراب شده تا که وقت اداری تمام شد.