جناب وی جناب وی
  • صفحه اصلی
  • آداب زیستن
    • آداب زیست ایرانی
    • آداب محیط کار
    • آداب معاشرت
    • آداب گفتگو
    • آداب رابطه
  • آداب رویش
    • رشد فردی
    • رشد جمعی
  • بینش سیاسی
    • سیاست خارجی
    • سیاست داخلی
  • مکتوبات
  • سایر محتوا
    • معضلات فکری
توییتر
اینستاگرام
تلگرام
جناب وی جناب وی
  • صفحه اصلی
  • آداب زیستن
    • آداب زیست ایرانی
    • آداب محیط کار
    • آداب معاشرت
    • آداب گفتگو
    • آداب رابطه
  • آداب رویش
    • رشد فردی
    • رشد جمعی
  • بینش سیاسی
    • سیاست خارجی
    • سیاست داخلی
  • مکتوبات
  • سایر محتوا
    • معضلات فکری
  • مکتوبات

کافه مسافر

  • 15 دی 1400
  • 3 minute read
کافه مسافر

یادداشت‌هایی فاقد مضمون

مجموعه نوشته‌هایی که هیچ هدفی را دنبال نکرده و درباره چیزی نیستند. تنها تمریناتی‌اند برای نوشتن، با الهام از آنچه که خوانده‌ام.

از زمان شروع به دویدنم یک ساعتی می‌گذشت و کم کم این ضعف را در خود احساس می‌کردم که چند دانه خرمای ناشتا، نتوانسته از پس شام نخوردن دیشب و تامین انرژی امروز صبحم برآید. هجوم هوای سرد به گلو و سینه‌ام کمتر شده بود و با آرام گرفتن ریتم تنفسم متوجه خس خس خفیفی در گلویم شدم. می‌شد حدس ز که سردی و خشکی باد و برفی که برروی بلندی‌های اطراف جاخوش‌ کرده، همه مقدمات را فراهم آورده بودند تا سرماخوردگی‌ای را میهمانشان باشم.

به سمت کافه شبانه روزی کنار پمپ بنزین که درب ورودی‌اش را شیشه‌هایی سراسر تیره پوشانده و بالای آن تابلویی با نوشته‌های قرمز نامش را فریاد میزد رفتم. کناره های درب ورود با ریسه‌های رنگارنگ نور که هرچند ثانیه تغییر شکل می‌دادند تا با ناموزونی و زمختی تمام توجه خودرو های عبوری را جلب کنند، تزئین شده بود و به رقاصه‌ای پیر می‌ماند در تقلای انعام و توجه بیش‌تر.

برای ورود دستگیره را کشیدم اما در مقاومتی از خود نشان داد که لرزه خفیفی به کل ساختار یکدست آن منتقل کرد. نگاهی به بالای دستگیره انداخته و با از زیر نظر گذراندن نوشته‌ای که درخواست کرده بود در را به جلو هل دهم، پیش خود معذب شدم. پس از ورود، زنگوله مبتذل بالای در این اجازه را نداد که پیش از هرچیز ذهنم معطوف گرمای درون کافه شود. حالا فهمیده بودم که چرا باید حتما در را به جلو هل می‌دادم.

بر خلاف انتظارم کافه خالی نبود و دوتن از کارکنان شهرداری که احتمالا کافئین قهوه یا عادت هرروزه‌شان آنها را سرپا نگه داشته‌بود، دور میز سمت چپ کافه مشغول صحبت بودند که با بازشدن در توجه‍‌‌شان به سوی من جلب شد و جوان متصدی بار که قطعا محتوایی دیدنی‌تر از ورود من به آنجا در موبایلش داشت، سرش را هم بالا نیاورد. گویی صدای آن زنگ مسخره دیگر برای جلب‌شدن توجه‌اش کافی نبود و می‌بایست توپ و تفنگی در شود. گویی هیچ شیشه‌ای نلرزیده، هیچکس در را باز نکرده و هیچ زنگی هم به صدا درنیامده، مشغول کار خود بود.

از آنجایی که ماشینی نداشتم و اندامم نیز با لباس ورزشی تنم تناسبی نداشت که آن دومشتری بتوانند به هنگام ورزش کردن تصورم کنند، پس دوست داشتند بیشتر به من زل زده تا سر از کارم دربیاورند. شاید می‌توانستم موضوع خوبی‌برای هم‌صحبتی‌شان باشم، به‌هرحال آدم باید ناقص‌العقل باشد که در این سرما بدود، یا اینکه من همانی هستم که هرصبح میبینندش؟ یا شاید هم با عبارت “ولش کن دلش‌خوشه” صحبتشان را از پی بگیرند. اما هرآنچه که بگویند یا نگویند، من مایل بودم آنها هم موبایلی می‌داشتند تا اصلا متوجه ورود من نشوند.

فضای کافه به اندازه دومیز4نفره بیشتر جا نداشت. کف‌پوش رنگ و رو رفته پلاستیکی طرح‌دار که تکه‌ پرتردد آن یعنی از جلوی درب تا جلوی پیشخوان رنگ باخته و کرم رنگ شده بود نیز تلاش ناقصی بود برای چوبی به‌نظر رسیدن سطح کافه. برروی میزی که از کنار آن گذشتم تا به پیشخوان برسم، تراوش‌هایی از سس قرمز و چند جرئه سس سفید دیده می‌شد که احتمالا حاصل دسترنج آخرین مشتری‌های شب گذشته بوده‌اند، یا شاید متعلق به آخرین باری که صاحب کافه تصمیم گرفته چندان به کارکنانش سخت نگیرد.

تنها منوی کافه با بکگراند جاده برای تاکید بر نام کافه “مسافر”، که آخرین تلاش لوکس مدیریت برای به رسمیت شناختن ذائقه مشتری برشمرده می‌شد، برروی پیش‌خوان خودنمایی می‌نمود. منوی خسته که هرجایی از آن می‌شد رد خودکار مسافران را پیداکرد، با شلوغ‌کاری تمام و چندین قیمت اصلاحی، شش آیتم طلایی خود را ارائه می‌داد؛ اسپرسو، دبل اسپرسو، چایی، املت، ساندویچ سرد و مهمتر از همه “سایر!”

یک چایی و سه عدد از کیک‌یزدی‌ یا کلمپه‌های های داخل جعبه شیرینی را سفارش دادم چرا که احتمالا شیرینی آنچه خواسته بودم میتوانست به شکل موقت ضعف بدنی حاصل از ورزشم را جبران کند. و تا آماده شدن سفارش، رو به در ورودی کرده و با دست، روی پیشخوان پشت سرم ضرب گرفتم.

آفتاب درکار برآمدن بود و آرام آرام، زمین ها، پشت‌بام‌ها و پنجره‌ها را فتح می‌کرد. چیزی از سرمای بیرون در اینجا احساس نمی‌شد و بخاری، به خوبی انجام وظیفه می‌کرد. ناگاه باخود اندیشیدم آیا به راستی شادکامی میتواند چیزی بیش از احساس رضایت از تماشای طلوع و خوردن چایی در این کافه‌ی بی‌شخصتِ دورافتاده از شهر باشد؟ یا بیش‌از اینهاست؟

0
Total
0
Shares
0
0
0
تگ‌ها
  • روزمره نویسی
  • یادداشت
Previous Article
  • مکتوبات

وامی که هیچکس برایش توضیح نخواهد

  • 10 دی 1400
خواندن
Next Article
  • مکتوبات

یادداشت هایی فاقد مضمون (چهار)

  • 20 دی 1400
خواندن
ممکن است بپسندید
خواندن
  • 5 min
  • مکتوبات

خاله جان

خواندن
  • 3 min
  • مکتوبات

تفکر مستقل

خواندن
  • 4 min
  • مکتوبات

سومین هفته شهریور

ملکه الیزابت دوم
خواندن
  • 3 min
  • بینش سیاسی
  • سیاست خارجی
  • مکتوبات

یک رسم کلاسیک

خواندن
  • 3 min
  • مکتوبات

گله گوسفندان

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

عضویت در خبرنامه

©️ مستر وی دات‌کام
  • درباره وی
  • ارتباط با وی
  • چهارچوب حفظ حریم خصوصی
  • چهارچوب فعالیت‌ها
برای مقاصد غیرتجاری، کپی بدون ذکر منبع هم مجاز است.

Input your search keywords and press Enter.