مجموعه نوشتههایی که هیچ هدفی را دنبال نکرده و درباره چیزی نیستند. تنها تمریناتیاند برای نوشتن، با الهام از آنچه که خواندهام.
یادداشت هایی فاقد مضمون
از راه دوری رانندگی کرده بود که سروقت به اینجا برسد تا مشتریای که برای زمینش پیدا شده بود را از دست ندهد. مدتها بود که بنا داشت زمین را بفروشد اما مشتریای که دست به نقد باشد یا اصلا حاضر باشد زمینش را بخرد، پیدا نمیکرد.
بعد از چانهزنی و انجام توافق اولیه با واسطه و خریدار، به سمت ماشین رفتیم تا به خانه برویم. از آنجائیکه کل شب گذشتهرا رانندگی کرده بود و صبح هم بدون توقف به محل معامله آمده بود، پس هردویمان این را میدانستیم که من باید رانندگی کنم و این توافقی بیکلام بود که بدون نیاز به فهماندن به یکدیگر، ما را به سمت صندلی درست ماشین سوق داد. به این فکر کردم که آدمی چنین اتفاق نظرهایی را تنها میتواند با آنانی داشته باشد که مدتها بههم نزدیک بودهاند و به خوبی از نحوه کارکرد سیستم فکری یکدیگر آگاهند.
به محض نشستن صندلی را خواباند، روی آن دراز کشید، یک دست را زیر سر و دست دیگرش را به سمتم دراز کرد تا سوئیچ را به من بدهد، و سپس آن را روی پای چپش قرار داده و با کف دست شروع به ضربهزدن روی ران پایش کرد.
درحالی که سراسر شهر خیسیده جلوه مینمود و میشد رد بارش باران را در تر بودن خیابانها، دیوارها، گلهای کف پیادهرو و نهایتا در همه جا پیدا کرد، اولین صبحی بود که میشد آسمان را به صافی و آبیرنگی تمام و خورشید را درخشانتر از همیشه دید. و اگر تکه ابری هم در آسمان به چشم میآمد، آنقدر سفید و پنبهای رنگ بود که احتمال بارانزا بودنش ذرهای به ذهن خطور نمیکرد. از نوک شاخههای ظریف و لخت درختان کنار خیابان که احتمالا توت، یا هرچیز دیگری بودند که دانستننامشان اهمیتی ندارد، آب میچکید و آنها که کمی تنومندتر بودند، به موازات شاخههاشان قطرات آب آویخته شده و هراسان از سقوط، برای افتادن مقاومت میکردند.
درحالی که به سقف ماشین چشم دوخته بود، اینطور شروع کرد که “این یارو دلالههم آدم خوبیه” حرفش را قطع کرده و گفتم اما بازم دلاله. جواب داد، ” آره، آره، حرفتو قبول دارم ولی منظورم اینه که اگر شخصیت پول دوستشرو کنار بگذاریم میتونه آدم خوبی باشه.” خندیدم و محترمانه حرفش را با گفتن “احتمالا”، رد کردم.
از من پرسید که دیشب چهخوردهام و سپس گفت که چون در جاده بوده، هیچ نخورده. و این احساس گرسنگی و در کنار میل به حرف زدنمان عاملی شد تا موضوع صحبت به خوراکیها تغییر کند. اینطور ادامه داد که چه غذای خوبی خوردهام و بهخصوص آنکه استانبولی اگر روغن و هویج زیادی داشته باشد بسیار جذابیت بیشتری دارد و به صد تا از این پیتزاها میارزد. اینکه انقدر از استانبولی دیشب من خوشش آمده بود بسیار جالب توجه بود، چرا که من توصیف چندانی از آن نکرده بودم و فقط گفتهبودم “استامبولی”. با خود فکر کردم که او احتمالا تصور کرده استانبولی سرد رستورانیای که دیشب در ظرف یکبار مصرف خوردم چیز بهتری از غذا نخوردن است.
به او لیستی از چیزهایی که درخانههست و میتوانم برای او آماده کنم گفتتم و اضافه کردم اگر چیز دیگری میخواهد بگوید تا همین حالا از فروشگاههای بین راه بخریم. سریع جواب داد ” نه، مرسی، رستوران هتلی که میرم احتمالا چیزی برای خوردن داشته باشه” و بعد رویش را به من کرد تا نحوه برخورد مرا با این شوخی ببیند. من هم با لودگی تمام جواب دادم مدتیه که هتل های اینجا آدم بیسر و پا راه نمیدن و مجبوره که بیاد خونه پیش من.
در ادامه مسیر که کمی جان گرفته بود، صندلیاش را صاف کرد و راجع به باران خوبی که اخیرا باریده گفتیم، راجع به خانمهای زیبا با رانندگیهای بد حرف زدیم، رانندگی راننده اسنپ خانمی که پنج سال پیش مسافر او شده بودم و هنوز هم هیجانش یادم نرفته بود را ستایش کردیم، و دیگر به خانه رسیده بودیم.
برای نهار سریع ترین چیزی که میشد حاضر شود را خواست، تخممرغ خورد.
سپس خوابید.