جناب وی جناب وی
  • صفحه اصلی
  • آداب زیستن
    • آداب زیست ایرانی
    • آداب محیط کار
    • آداب معاشرت
    • آداب گفتگو
    • آداب رابطه
  • آداب رویش
    • رشد فردی
    • رشد جمعی
  • بینش سیاسی
    • سیاست خارجی
    • سیاست داخلی
  • مکتوبات
  • سایر محتوا
    • معضلات فکری
توییتر
اینستاگرام
تلگرام
جناب وی جناب وی
  • صفحه اصلی
  • آداب زیستن
    • آداب زیست ایرانی
    • آداب محیط کار
    • آداب معاشرت
    • آداب گفتگو
    • آداب رابطه
  • آداب رویش
    • رشد فردی
    • رشد جمعی
  • بینش سیاسی
    • سیاست خارجی
    • سیاست داخلی
  • مکتوبات
  • سایر محتوا
    • معضلات فکری
  • مکتوبات

سومین هفته شهریور

  • 25 شهریور 1401
  • 4 minute read

صبح شنبه درحالی که فقط سه ساعت خوابیده بودم، حوالی هفت شروع کردم. راننده گفته بود که صبح زود بار را تحویل می‌دهد. بیدار ماندم و رفتم به جایی که باید ملاقاتش می‌کردم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت! نیامد. حوالی ساعت ده که شد بالاخره تلفن کرد، گفت که بیست دقیقه دیگر می‌رسد. گلایه کردم که چه خبر است؟ این همه ساعت تاخیر آخر؟ جواب داد عمدا با تاخیر آمدم تا بخوابی! بله، از صدای خواب‌آلودش میشد فهمید که بخاطر راحتی من تاخیر داشته.

این بین مادر هم آمد. گفت که از صبح بدون صبحانه بیرونی، برایم لقمه گرفته بود، با یک ظرف میوه. تشکر کردم و گفتم لازم نبوده این کار را کند. اما خب، مادر است دیگر. یادم می‌آید دبستان که بودم یک روز صبح چون بدون صبحانه به مدرسه رفته بودم خودش آمد همانجا، یک کاسه سوپ هم دستش بود. همانجا داخل حیاط مدرسه مجبورم کرد تا آخر همه‌اش را سر بکشم. وقتی که تمام شد گفت حالا برو.

اتفاقی همان صبح در پارک نزدیکمان، خانواده‌ای را دیده بود که وضع مالی مناسبی نداشتند، نمی‌دانم کارتن خواب بوده‌اند یا چه. می‌گفت که می‌خواستند به دکتر بروند، بچه بین راه خودش را خراب کرده، ایستاده‌اند کودکشان را با شلنگ آب توی پارک بشویند. بعد بروند. از قیافه‌شان معلوم بود که لابد پول پوشک ندارند بندگان خدا، بچه‌هم لباس دیگری نداشته که بخواهند بپوشندش. هنوز ماشین وسایل خیریه نرسیده بود، پیش پیش همه‌را کنار گذاشته بود برای آنها.

آخرش هم نفهمیدم که آخه این پارک را چه به دکتر؟ وسط هیچ راه و مسیری نیست، آن حوالی پزشکی طبابت نمی‌کند. ساعت نه صبح اصلا وقت مناسبی برای دکتر رفتن نیست که. نمی‌دانم چطور مسیرشان به اینجا خورده. اما هرچه بود خوششانس بودند. مادر گفته بود بمانند تا برود پیششان.

ماشین که آمد، مامان‌خانم می‌خواست همه‌را به همین ها بدهد. گفتم مادر من، امثال این بنده‌های خدا یک نفر و دو نفر نیستند. بگذار به همه برسد، آخر زیر بار رفت، اما همه‌شان را سرتا پا پوشاند. لباس و کیف و کفش برای خانم، بچه‌هایش و مردی که همسرش بود.

ظهر که برگشتم از فرط خستگی حین چک کردن موبایل خوابم برد تا غروب، کمی مطالعه کردم، آشپزی کردم، چیزی خوردم و بعد رفتم تا به کار بسته بندی وسایل خیریه بپردازم. کیف و کفش‌ها، لباس‌ها، کتاب و دفتر، از نو بگیر تا غیرقابل مصرف.

نمی‌دانم چه بگویم، بعضی‌ها چیزهای بدردنخورشان را به خیریه می‌دهند تا به نیازمندان کمک کرده باشند. از عجیب ترین‌ چیزهایی که دیده‌ام درب بطری بوده. دیگر از کاندوم و کیسه فریزر و کتاب‌/دفترهای استفاده شده که نگویم. هرطور که گذشت، حوالی یک شب فهمیدم خسته شدم. کار خرت و پرت‌ها اما تازه نصفه شده بود. برگشتم و خوابیدم.

صبح یکشنبه هم به همین منوال گذشت، حوالی ظهر که شد قرص قبل از نهارم را انداختم بالا، چیزکی خوردم و نشستم پشت میز تا به کارهایم برسم. وقتی خواستم پسوورد را وارد کنم دیدم چشم‌هایم کیبورد را نمی‌بیند، مانیتور هم کدر بود. گیج و پکر شده بودم. از جا بلند شدم تا کمی راه بروم، اصلا حال مساعدی نداشتم. بله، مثل اینکه قرص را اشتباهی خورده بودم. قرصی که خورده بودم برای قبل شام و خوابم بود! راه دومی نداشتم. سرم را که به بالشت رساندم نفهمیدم چه شد، خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم ساعت هفت شب بود. چهار ساعت تمام خوابیده بودم.

باخبر شدم که عملی‌ترین دخترخاله‌ام به کربلا رفته. عجیب است واقعا! نه که مسافرت رفتن مردم برایم مهم باشد یا اینکه به من ربطی داشته باشد اصلا، نه. فقط تعجب می‌کنم که چرا آدم باید اینقدر بی‌هویت باشد؟ و حتی عجیب تر آنکه بعد تر شنیدم گوشی موبایلش را دزیده‌اند. یک کمیک عجیب و غریب! عکس‌هاشان را مادر نشانم داد، کت واک بود، عکس‌‌ها همه اینستاگرام پسند. قبولشان باشد.

چند روز بعد هم توی گروه تلگرامی تعدادی از دوستانم دیدم یکی‌شان که رفته کربلا، عکسی از شیشه مشروب گذاشته! آدم واقعا انگشت به دهان می‌ماند. لابد سوغات عراق است. قبولش باشد.

به این فکر می‌کنم که وضع زندگی همه ما ایرانی‌ها همین است. یک پایمان این‎طرف جو، دیگری آن طرف، می‌خواهیم هم از این‌طرف بهره ببریم، هم از آن‌طرفی‌ها. غافل اینکه شکاف این میان مدام درحال باز تر شدن است. آخرش جر می‌خوریم. در واقع جر خورده‌ایم. همین که حالا نمی‌توانیم دوکلام با فامیل صحبت کنیم یعنی جر خوردن. مطلقا پیدا کردن نقطه مشترک سخت شده. جز ایرانی بودن و فارسی حرف زدن، شباهت خاصی به هم نداریم.

امروز صبح هم بیدار شدم و میلم به هیچ‌چیز نکشید، یک دانه درشت سیب‌زمینی برداشتم، پوست کندم و شروع کردم به خورد کردن. سیب زمینی سرخ‌کرده برای صبحانه! خیلی عالی به نظر می‌آمد. خورد کردم، خورد کردم، خورد کردم، خدایا، تمام می‌شد مگر؟ آخر به هر زحمتی بود تمام شد، رسیدم به مرحله سرخ کردن. اینجا دیگر از پا در آمدم، سرخ، کردم، سرخ کردم، سرخ کردم، پاهایم خسته شده بود، بالاخره تمام شد. ساعت یازده توانستم صبحانه بخورم.

و درنهایت بعد از ظهر دستی به سر و روی سایت کشیدم. سرعتش بهتر شده، ظاهرش هم کمی بهبود پیدا کرد. خسته‌ام، می‌روم کمی استراحت کنم.

سومین هفته شهریور
0
Total
0
Shares
0
0
0
تگ‌ها
  • روزمره نویسی
  • یادداشت
Previous Article
ملکه الیزابت دوم
  • بینش سیاسی
  • سیاست خارجی
  • مکتوبات

یک رسم کلاسیک

  • 19 شهریور 1401
خواندن
Next Article
  • مکتوبات

تفکر مستقل

  • 1 آبان 1401
خواندن
ممکن است بپسندید
خواندن
  • 5 min
  • مکتوبات

خاله جان

خواندن
  • 3 min
  • مکتوبات

تفکر مستقل

خواندن
  • 4 min
  • مکتوبات

سومین هفته شهریور

ملکه الیزابت دوم
خواندن
  • 3 min
  • بینش سیاسی
  • سیاست خارجی
  • مکتوبات

یک رسم کلاسیک

خواندن
  • 3 min
  • مکتوبات

گله گوسفندان

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

عضویت در خبرنامه

©️ مستر وی دات‌کام
  • درباره وی
  • ارتباط با وی
  • چهارچوب حفظ حریم خصوصی
  • چهارچوب فعالیت‌ها
برای مقاصد غیرتجاری، کپی بدون ذکر منبع هم مجاز است.

Input your search keywords and press Enter.